من سرم توی کار خودم بود ... بعد یه روز یه نفر رو دیدم ... اون این شکلی بود ! ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..
من یه کادو مثل این بهش دادم وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم! ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..
و این وضع من توی اداره بود .. وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند .. و من اینجوری بهشون جواب می دادم .. اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه.. و من اینجوری بودم ... بعدش اینجوری شدم ... احساس من اینجوری بود .. بعد اینجوری شدم ... بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ... پدر عاشقی بسوزه !
نوشته شده در پنج شنبه 89/1/26ساعت
6:37 عصر توسط شیما نظرات ( ) |
شیما تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبـــی!
چه بی خیال نشستیم، نه کوششی نه وفایی
فقط نشستیم و گفتیم، خدا کند که بیایی
**************************
اینجانب شیما 20 ساله متولد شده در خانواده ای مذهبی و با عقایدی مستقل و مقدار کمی متمایل به راست می باشم و
از تهران می نویسم،
بیشتر پست ها
خزعبلات نوشته شده از
خودم هستند
با وجود اصرار دوستان
مبنی بر نوشتن
تاریخ و اسمم در پایان هر پست
چون به نظرم خیلی واضحه
که خودم اینا رو سر هم کردم
این کار رو نمیکنم.
اسم وبلاگم هم که
کاملا گویای محتوا می باشد.