☼♀هرچی عشقم بکشه♀☼
چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود.
اکنون صاحب فرزندهم شده بود،
یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد.
هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر
میشدو مساحت شیار که دیگر اکنون
تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.
آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر
که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت
و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده.
هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم،
مادرت قطعه گم شدهی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم.
یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعهی گمشده خود را آغاز کرد.
رفت و رفت تا به یک قطعهای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت
درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.
دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را
با قطعههای رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه
به یک قطعه مربع گمشده رسید،
به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشدهی من قسمتی از دایره
- من اول قطعهای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی
از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد.
قطعهی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم
و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم،
به مرور زمان تغییر شکل دادم
و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی،
به هم نمیخوردیم. اکنون پشیمانم.
من قطعهی گمشدهی شما هستم.
دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد
او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد،
بنا بر این او را با طناب به خود بست
و خوشحال راه افتاد.
حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود
خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را
به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد.
بخت به او رو کرده بود که قطعهی گمشدهاش
قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود.
قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
قطعهی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد
تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید.
دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد.
دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد.
کاش هیچ وقت او را پیدا نمیکرد.
هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد
وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود
دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود
چهره هیچ کسی پژمرده نبود
گلا اما همه پژمرده بودن
کسائیکه واسشون مهم بودم
همه شاید یه جوری مرده بودن
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد
بارها اتفاق افتاده که مجبور بوده ایم لحظاتی به انتظار بمانیم.
انتظاری که معمولا برنامه ریزی نشده و غیرمنتظره است مانند ایستادن در صف،
انتظار در مطب دکتر(که از رایج ترین نوع انتظار در ایران است) ویا انتظار در بانک ها یا ادارات خدماتی و مجامع عمومی.
بعضی وقت ها هم پیش می آید که باید به حالت سکون در بیاییم
مانند هنگامی که سوار مترو یا هر وسیله نقلیه دیگر در انتظار رسیدن به مقصد هستیم.
تمام این لحظات، فرصتی از عمر ماست که تحت تاثیر انتظار، قدرت شکوفایی خود را از دست داده، می سوزد و فنا می شود.
بقیهاینجا
بوسه عطریست که از یک گل معطر متصاعد می شود و می توان گفت بوسه زبان عشق است و یا اینکه بوسه ارمغان و هدیه عشق است به آنچه که ما عشق می ورزیم و به آن احترام و علاقه قائلیم!
بوسه هدیه خداوندی است برای زنده نگاه داشتن عشق. هر بوسه ای هدیه ای جدید است از جانب پروردگار و طعمی جدید از عشق و محبت است ! چه کسی قابل بوسیدن است ؟ در یک کلام می توان گفت که هر کسی را که دوست دارید و برای شما دارای قداست و احترام است قابل بوسیدن است و بوسیدن نه تنها روشی برای ابراز علاقه است و راهی برای صمیمیت بیشتر و یکی شدن با کسی است که برایتان دوست داشتنی و عزیز است! شاید به این صراحت و بطور مطلق "بوسه" قابل تعریف نباشد ولی بقول شکسپیر میتوان به این نتیجه اکتفا کرد که : بوسیدن مهر و امضای عشق است نسبت به هر آنچه که عشق ورزیدنی است!
فواید بوســــــــــه
(اول خدمت دوستان گلم باید بگم که مطلب خیلی قشنگیه تا آخرشو بخونید دوم هم اینکه لطفا با دید قشنگ و مثبت بنگرید نه منفی لطفا)
اگر چشم مدخل روح باشد، آنوقت میتوان گفت که لب هم راهرو ذهن اسـت. مــا افکار خود را با یک لبخند انتقال می دهیم، عشق را در کلمـات می گنجانیم و علایق خود را با بوسه ابراز می نماییم. در یک بوسه مطالب عمیقی وجود دارد که بیان آن ها فرای لغات و کلمات است.
نـویسنده کتاب "عشق و رابـطه جنسی"، دکتــر جان فری مـعتقد است: "بوسیدن هنر است و نشان دهنده یک نوع بیان فردی و کاملاً شخصی از عشق و محبت می باشد."
بوسه زمانی ایجاد می شود که زوجین برای اولین بار به هم نزدیک می شوند، پس کاملاً طبیعی است که دو طرف کمی مضطرب شده و عصبی شوند.
از یک منبع با نویسنده بی نام"کتاب بوسه ها" اینطور برداشت می شود که: "بوسه یک عمل کاملاً دو طرفه بوده؛ تا ندهید نمی توانید بگیرید و بالعکس."
در یک کتاب دیگر هم اینطور نوشته شده که زمانیکه احساس میکنید تمایل دارید تا همسرتان را ببوسید این کار را انجام دهید، لازم نیست حتماً صبر کنید تا او را بهتر بشناسید، او را ببوسید و به مرور زمان می توانید او را بهتر بشناسید. یکی از مواردی که زیبایی بوسه را چند برابر می کند این است که در همه ی زبان ها و مذاهب قابل درک می باشد.
پروفسور وان بیرنت رئیس بخش مردم شناسی دانشگاه تکزاز اظهار می دارد که: "اولین بوسه عاشقانه برمی گردد به 1500 سال قبل از میلاد مسیح در هند. پیش از این زمان هیچ مدرک دیگری دال بر وجود بوسه های عاشقانه وجود نداشت. کلیه این نتایج از روی لوح های گلی، نقاشی روی دیواره های غارها و یا نوشته های روی پوست حیوانات بدست آمده است.
بیرنت معتقد است که تماس نزدیک و فشار بینی ها به یکدیگر از همان 1500 سال قبل از میلاد مسیح مرسوم بوده است.
اما بوسه ای که امروزه به این شکل رواج پیدا کرده، برای اولین بار در میان رومی ها شهرت پیدا کرد. رومی ها در هنگام سلام کردن یکدیگر را می بوسیدند، انگشتر و حلقه ای که بر دست رهبران قومشان بوده را می بوسیدند و مجسمه های خدایان خود را نیز می بوسیدند و با این کار مطیع بودن و حس احترام خود را به طرف مقابل انتقال می دادند.
رومی ها به سرعت متوجه شدند که بوسه در شرایط مختلف می تواند معانی متفاوتی را در بر داشته باشد، به همین دلیل برای انواع بوسه ها، نام های مختلفی انتخاب کردند. به عنوان مثال اسکیولیم: بوسه از روی دوستی، باسیولیم: بوسه از روی احساس عشق و محبت، و سویولیم: بوسه عمیق که این روزها به French Kiss مشهور شده است.
بقیه اش رو میتونید از
اینجاوقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش
درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است
و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست
هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند
ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد،
ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت
و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته
و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد،
من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا،
او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد
این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت،
از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب،
فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،
فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود،
می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار
Design By : Pichak |